شهيدان خدا
سنگر ساز بی سنگر: شهید حاج هدایت الله مصلحیان

سنگر ساز بی سنگر: شهید حاج هدایت الله مصلحیان

در تمام بزرگراههای جهان تنها یک جاده گمنام وجود دارد که مسیر این جاده از قلب انسانهای عاشق می گذرد نام این جاده سید الشهدا است  

جاده ای که با پر کردن دهان هور او را بر سر عقل  آورد و این جاده را متبرک کردهمه کس راز ابن جاده را نمی دانند چه سرها و دستها و بدنهایی به پای این جاده داده شده سرهایی که با باده عقل خویشتن خویش را به پای این جاده فدا کرده اند و توانستند راز این جاده را تبرک نمایند یکی از عاشقانی  که سر را به این جاده سپرده شهید حاج هدایت الله مصلحیان بود تبرک راز این جاده را او فاش کرد او می گفت اولین راننده ی کامپرسی که خاکش را هدیه هور کرد تا مسح پیشانی مجنون 72روز طول می کشید 250 کامپرسی مثل دانه های تسبیح رفتند و آمدند تا تصویری به طول 14 کیلومتر را بر بوم خیس هور ترسیم کند وقتی که آخرین راننده ،دلاور جاده را به مجنون دوخت.

 ساعت 12 ظهر روز سوم شعبان بود و اولین راز بزرگ جاده ی سید الشهدا است :72 روز،14 کیلومتر،اذان ظهر، سوم شعبان،حاج هدابت الله مصلحیان می گفت هنوز هم هیچ کس نمی داند نام این جاده را چه کسی انتخاب کرد ...

يکشنبه 26 6 1391 7:33 بعد از ظهر
(0) نظر
برچسب ها :
خاطرات شهید ابراهیم هادی

خاطرات شهید ابراهیم هادیشهید ابراهیم هادی

 این شهید بزرگوار یک ورزشکار قوی بوده ولی اخلاق خوبی که داشته باعث شده خیلی ها شیفته ی او گردند. تا جایی که خدا هم خریدار او شد و به درجه رفیع شهادت نائل گشت.

  6 خاطره شیرین و جذاب :

 1- پلاستیک به جای ساک ورزشی:

  حدود سال 1354بود که مشغول تمرین بودیم که ابراهیم وارد سالن شد و یکی از دوستان هم بعد از او وارد سالن شد و بی مقدمه گفت: داداش ابراهیم ، تیپ وهیکلت خیلی جالب شده.وقتی داشتی تو راه می اومدی دوتا دختر پشت سرت بودن و مرتب از تو حرف می زدن،شلوار وپیراهن شیک که پوشیده بودی و از ساک ورزشی هم که دستت بود، کاملاً مشخص بود ورزشکاری.

 ابراهیم با شنیدن این حرفها یک لحظه جاخورد. انگار توقع چنین حرفی را نداشت و خیلی توی فکر رفت.

 ابراهیم از آن روز به بعد پیراهن بلند و شلوار گشاد می پوشید و هیچ وقت هم ساک ورزشی همراه نمی آورد و ...

دوشنبه 20 6 1391 6:27 بعد از ظهر
(0) نظر
برچسب ها :
داستان یک عکس جاودانه(عکس شهید حاج امینی)

 بسمه تعالی

شهید امیر حاج امینی

 در بخشی از خاطرات احسان رجبی در یکصد و شصت و پنجمین شب خاطره حوزه هنری آمده است: وقتی جنگ شروع شد، من چهارده ساله بودم؛ دلم می‌خواست به همراه بچه‌‌های محله در جبهه حضور پیدا کنم اما برادر بزرگم مانع رفتنم می‌شد تا اینکه یک سال گذشت و برادر و خانواده رضایت دادند به جبهه بروم.

حضور من در جبهه، مصادف بود با عملیات والفجر مقدماتی؛‌ ‌در آن جا من به عنوان نیروی ساده مشغول شدم. خوب یادم هست که قبل از اعزام نخستین فرمانده ما «مهدی جاویدی»، با ما اتمام حجت کرد؛ تا شاید افراد کم سن و سالی مثل من اگر تردیدی دارند پشیمان شوند و برگردند سر درس و زندگی خودشان یا این که نیروهای زبده را شناسایی کند.

فرمانده همه را به صف کرد و خیلی جدی گفت «ببینید عزیزان من! جبهه جنگ،‌ به این سادگی که شما تصور می‌کنید نیست. آنجا جنگ واقعیه،‌ توپ و تیر و تانک و آتیشه، دست و پا قطع شدن داره، سر پریدن داره و ...»؛ فرمانده هر چه گفت هیچکس خم به ابرو نیاورد و کوچکترین خدشه‌ای به عزم و اراده‌اش وارد نشد. از آن به بعد هر جا عملیاتی بود خودم را می‌رساندم.

نخستین خاطره‌ام را از عکس «شهید امینی» شروع می‌کنم؛ در کربلای 5 گفته بودند منطقه حساس است و به هر قیمتی شده باید خط و خاکریز حفظ شود. در چنین شرایط خطرناکی من و [شهید] جان‌بزرگی ....

 

 

 

جمعه 17 6 1391 8:47 بعد از ظهر
(0) نظر
برچسب ها :
X