توی خانواده مسلمانها ما میرویم سلام میکنیم و میگوییم از هیئت آمدیم از بسیج، پایگاه ابوذر، بالاخره یک چیزی میگوییم و کارتی نشان میدهیم، اما ...
به گزارش جهانن به نقل از خبرگزاری دانشجو، صبح روز کریسمس یعنی عید پاک ارامنه، آقا فرمودند خانه چند ارمنی و عاشوری اگر برویم خوب است.
ما آدرسی از ارامنه نداشتیم. سری به کلیساهایشان زدیم که آنها از ما بیخبرتر بودند. رفتیم بنیاد شهید، دیدیم خیلی اطلاعات ندارند. کمی اطلاعات خانواده شهدا را از بنیاد شهید، مقداری از کلیساها و یک سری هم توی محلهها پیدا کردیم و با این دیدگاه رفتیم.
صبح رفتیم گشتیم توی محله مجیدیه شمالی، دو سه تا خانواده پیدا کردیم. در خانوادهها را زدیم و با آنها صحبت کردیم.
توی خانواده مسلمانها ما میرویم سلام میکنیم و میگوییم از هیئت آمدیم از بسیج، پایگاه ابوذر، بالاخره یک چیزی میگوییم و کارتی نشان میدهیم. بین ارمنیها بگوییم که از بسیج آمدیم که بالاخره فرهنگش... بگوییم از دادستانی آمدیم که باید در بروند. کارت صداوسیما نشان دادیم و گفتیم از صداوسیمای جمهوری اسلامی ایران هستیم.
امشب شب کریسمس که شب پاک شماهاست میخواهیم فیلمی از شماها بگیریم و روی آنتن بفرستیم.
***
برای نماز مغربوعشا با یک تیم حفاظتی وارد مجیدیه شدیم. گفتیم اسکورت که حرکت کرد به ما ابلاغ میکنند، میرویم سر کارمان دیگر. اسکورت هم به هوای اینکه ما توی منطقه هستیم با بیسیم زیاد صحبت نکنند که مسیر لو نرود، روی شبکه بالاخره پخش میشود دیگر. چیزی نگفتند. یک آن مرکز من را صدا کرد با بیسیم گفتم به گوشم.
موردمان را گفت که شخصیت سر پل سیدخندان است. سر پل سیدخندان تا مجیدیه کمتر از سه چهار دقیقه راه است. من سریع از ماشین پیاده شدم. در خانه را زدم. خانمی آمد دم در، در را باز کرد. ما با یاالله یاالله خواستیم وارد شویم، دیدیم نمیفهمد که. بالاخره وارد شدیم. چون کار باید میکردیم. گفتیم نودال و اَمپِکس و چیزایی که شنیده بودیم، کارگردان و اینها بروند تو.
***
کارگردان رفت پشتبام پست بدهد، اَمپِکس رفت توی زیرزمین پست بدهد، آن رفت توی حیاط پست بدهد. پست بودند دیگر حالا. فیلممان بود. یک ذره که نزدیک شد، بیسیم اعلام کرد که ما سر مجیدیه هستیم.
من هم با فاصلهای که بود به این خانم چون احیا بشود، اینجوری جلوی آقا نیاید، گفتم: ببخشید! الآن مقام معظم رهبری دارند مشرف میشوند منزل شما.
سنگر ساز بی سنگر: شهید حاج هدایت الله مصلحیان
در تمام بزرگراههای جهان تنها یک جاده گمنام وجود دارد که مسیر این جاده از قلب انسانهای عاشق می گذرد نام این جاده سید الشهدا است
جاده ای که با پر کردن دهان هور او را بر سر عقل آورد و این جاده را متبرک کردهمه کس راز ابن جاده را نمی دانند چه سرها و دستها و بدنهایی به پای این جاده داده شده سرهایی که با باده عقل خویشتن خویش را به پای این جاده فدا کرده اند و توانستند راز این جاده را تبرک نمایند یکی از عاشقانی که سر را به این جاده سپرده شهید حاج هدایت الله مصلحیان بود تبرک راز این جاده را او فاش کرد او می گفت اولین راننده ی کامپرسی که خاکش را هدیه هور کرد تا مسح پیشانی مجنون 72روز طول می کشید 250 کامپرسی مثل دانه های تسبیح رفتند و آمدند تا تصویری به طول 14 کیلومتر را بر بوم خیس هور ترسیم کند وقتی که آخرین راننده ،دلاور جاده را به مجنون دوخت.
ساعت 12 ظهر روز سوم شعبان بود و اولین راز بزرگ جاده ی سید الشهدا است :72 روز،14 کیلومتر،اذان ظهر، سوم شعبان،حاج هدابت الله مصلحیان می گفت هنوز هم هیچ کس نمی داند نام این جاده را چه کسی انتخاب کرد ...
خاطرات شهید ابراهیم هادی
این شهید بزرگوار یک ورزشکار قوی بوده ولی اخلاق خوبی که داشته باعث شده خیلی ها شیفته ی او گردند. تا جایی که خدا هم خریدار او شد و به درجه رفیع شهادت نائل گشت.
6 خاطره شیرین و جذاب :
1- پلاستیک به جای ساک ورزشی:
حدود سال 1354بود که مشغول تمرین بودیم که ابراهیم وارد سالن شد و یکی از دوستان هم بعد از او وارد سالن شد و بی مقدمه گفت: داداش ابراهیم ، تیپ وهیکلت خیلی جالب شده.وقتی داشتی تو راه می اومدی دوتا دختر پشت سرت بودن و مرتب از تو حرف می زدن،شلوار وپیراهن شیک که پوشیده بودی و از ساک ورزشی هم که دستت بود، کاملاً مشخص بود ورزشکاری.
ابراهیم با شنیدن این حرفها یک لحظه جاخورد. انگار توقع چنین حرفی را نداشت و خیلی توی فکر رفت.
ابراهیم از آن روز به بعد پیراهن بلند و شلوار گشاد می پوشید و هیچ وقت هم ساک ورزشی همراه نمی آورد و ...
بسمه تعالی
در بخشی از خاطرات احسان رجبی در یکصد و شصت و پنجمین شب خاطره حوزه هنری آمده است: وقتی جنگ شروع شد، من چهارده ساله بودم؛ دلم میخواست به همراه بچههای محله در جبهه حضور پیدا کنم اما برادر بزرگم مانع رفتنم میشد تا اینکه یک سال گذشت و برادر و خانواده رضایت دادند به جبهه بروم.
حضور من در جبهه، مصادف بود با عملیات والفجر مقدماتی؛ در آن جا من به عنوان نیروی ساده مشغول شدم. خوب یادم هست که قبل از اعزام نخستین فرمانده ما «مهدی جاویدی»، با ما اتمام حجت کرد؛ تا شاید افراد کم سن و سالی مثل من اگر تردیدی دارند پشیمان شوند و برگردند سر درس و زندگی خودشان یا این که نیروهای زبده را شناسایی کند.
فرمانده همه را به صف کرد و خیلی جدی گفت «ببینید عزیزان من! جبهه جنگ، به این سادگی که شما تصور میکنید نیست. آنجا جنگ واقعیه، توپ و تیر و تانک و آتیشه، دست و پا قطع شدن داره، سر پریدن داره و ...»؛ فرمانده هر چه گفت هیچکس خم به ابرو نیاورد و کوچکترین خدشهای به عزم و ارادهاش وارد نشد. از آن به بعد هر جا عملیاتی بود خودم را میرساندم.
نخستین خاطرهام را از عکس «شهید امینی» شروع میکنم؛ در کربلای 5 گفته بودند منطقه حساس است و به هر قیمتی شده باید خط و خاکریز حفظ شود. در چنین شرایط خطرناکی من و [شهید] جانبزرگی ....