شهيدان خدا
داستان یک عکس جاودانه(عکس شهید حاج امینی)

 بسمه تعالی

شهید امیر حاج امینی

 در بخشی از خاطرات احسان رجبی در یکصد و شصت و پنجمین شب خاطره حوزه هنری آمده است: وقتی جنگ شروع شد، من چهارده ساله بودم؛ دلم می‌خواست به همراه بچه‌‌های محله در جبهه حضور پیدا کنم اما برادر بزرگم مانع رفتنم می‌شد تا اینکه یک سال گذشت و برادر و خانواده رضایت دادند به جبهه بروم.

حضور من در جبهه، مصادف بود با عملیات والفجر مقدماتی؛‌ ‌در آن جا من به عنوان نیروی ساده مشغول شدم. خوب یادم هست که قبل از اعزام نخستین فرمانده ما «مهدی جاویدی»، با ما اتمام حجت کرد؛ تا شاید افراد کم سن و سالی مثل من اگر تردیدی دارند پشیمان شوند و برگردند سر درس و زندگی خودشان یا این که نیروهای زبده را شناسایی کند.

فرمانده همه را به صف کرد و خیلی جدی گفت «ببینید عزیزان من! جبهه جنگ،‌ به این سادگی که شما تصور می‌کنید نیست. آنجا جنگ واقعیه،‌ توپ و تیر و تانک و آتیشه، دست و پا قطع شدن داره، سر پریدن داره و ...»؛ فرمانده هر چه گفت هیچکس خم به ابرو نیاورد و کوچکترین خدشه‌ای به عزم و اراده‌اش وارد نشد. از آن به بعد هر جا عملیاتی بود خودم را می‌رساندم.

نخستین خاطره‌ام را از عکس «شهید امینی» شروع می‌کنم؛ در کربلای 5 گفته بودند منطقه حساس است و به هر قیمتی شده باید خط و خاکریز حفظ شود. در چنین شرایط خطرناکی من و [شهید] جان‌بزرگی ....

 

 

 

جمعه 17 6 1391 8:47 بعد از ظهر
(0) نظر
برچسب ها :
داستان کبوتر و شهید

ساعت حدود ده صبح بود. بچه ها هنوز نیامده بودند پاى کار. من و یکى از بچه ها که راننده بیل مکانیکى بود، شب در همان نزدیک ارتفاع 143 فکه، کنار دستگاه خوابیده بودیم. از صبح شروع کردیم به کار و منتظر آمدن بچه ها نشدیم.

هرچه زمین را با بیل مکانیکى زیرورو مى کردیم، خبرى نمى شد. راننده هم خسته شد. خسته و کلافه. تابستان بود و هوا گرم. مقدار آبى را که براى خوردن با خودمان آورده بودیم، داخل کلمن، گرم شده بود. تا آن روز حرف بچه ها این بود که در این اطراف شهید پیدا نمى شود و بهتر است وسایل را جمع کنیم و برویم به ارتفاع 146. اینجا دیگر هیچى ندارد. بچه ها کم کم آمدند.

دو ساعت و نیم مى شد که دستگاه روى یک منطقه کار مى کرد. گیر کرده بود. نه مى توانست زیر پاى خودش را محکم کند و بیاید جلو، و نه مى توانست بیل بزند و زمین را بکند. رو به راننده گفتم: «بیا پایین و دستگاه را بگذار تا نیم ساعتى در جا کار کند، بعد آن را مى بریم روى ارتفاع 146».

آمد پایین. رفتیم در سایه دستگاه نشستیم تا استراحت کنیم. همانجا دراز کشیدم و کلاه حصیرى اى را که داشتم، روى صورتم کشیدم تا چُرتى بزنم. یکى از سربازها گفت:

 - برادر شاد کام... این پرنده را نگاه کن، اینجا روى دستگاه نشسته...

يکشنبه 28 3 1391 9:21 بعد از ظهر
(0) نظر
برچسب ها :
یک داستان واقعی

این یک داستان واقعی است!

 این خاطره را اولین بار سال 1370 در کتاب "یاد یاران" منتشر کردم و مقام معظم رهبری، پس از خواندن آن کتاب، یک صفحه مطلب زیبا نوشتند.

 1/3/1361 - جاده اهواز به خرمشهر

 تیپ 8 نجف اشرف به فرماندهی سردار شهید "احمد کاظمی"

 گردان 2 ثامن الائمه به فرماندهی "قاسم محمدی"

 گروهان 1 به فرماندهی برادر "شاملو"

 دسته 1 به فرماندهی شهید "امیر محمدی"

 آفتاب هنوز مرخص نشده بود که سوار بر کامیون های ایفا، به طرف خط شلمچه حرکت کردیم. هوا دیگر تاریک شده بود. جاده خاکی سیاه را - که برای جلوگیری از بلند شدن گرد و خاک به هنگام تردد، روغن سوخته رویش پاشیده بودند - طی کردیم تا به خاکریز اصلی رسیدیم.

 از کامیون ها پیاده شدیم و در ظلمات شب، پشت سر یکدیگر راه را تشخیص داده، خود را به خاکریز خط مقدم شلمچه رساندیم. آن جا که جلوتر از آن کسی نبود. از نظر آب، جیره خشک (نان خشک، بیسکوئیت، پسته، یک کنسرو تن ماهی و یک کمپوت) خود را ساختیم. یکی یکی و دوتا دوتا از خاکریز بالا رفتیم و به دشت روبه رو سرازیر شدیم.

 تیربارهای دوشکا، دشت را نامنظم و پراکنده زیر آتش گرفته بودند. ضدهوایی شلیکا (چهار لول) زمین را سرخ می کرد و چتر آتشین بالای سرمان می کشید. پنداری آسمان سینه گرفته اش را صاف می کند. خاکریزها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتیم تا به جایی که امکان جلوتر رفتن وجود نداشت، رسیدیم. گلوله آر پی جی ای از بالای سرمان رد شد. ارتفاع خاکریز کم بود. سراسیمه به طرف سینه کش خاکریز رفتیم که با فریاد بچه ها و مشاهده سیم خاردار، دریافتیم کنار خاکریز، مین گذاری شده است.

 

يکشنبه 28 3 1391 8:54 بعد از ظهر
(0) نظر
برچسب ها :
داستان شناسایی شهید گمنام

بسم رب الشهداء والصدیقین

                            شهادت،راحت ترین و آسان ترین و بهترین راه رسیدن به خداوند می باشد.

             (فرازی از وصیتنامه بسیجی شهید حمید رضاملاحسنی)

 1-شهید حمید رضا ملاحسنی درسال1344 در خانواده ای متدین و انقلابی در تهران چشم به جهان گشود.وتحت تربیت مکتب عاشورایی امام خمینی(ره) رشد کردو در سن 17 سالگی عازم مناطق عملیاتی،حق علیه باطل گردید.وی در عملیات والفجر4،درحالکیه 18 سال از بهار زندگی اش می گذشت به دست دشمن بعثی به شهادت رسید وپیکر مطهرش مفقود گردید.2-بنا به اظهار تنها خواهر شهید،مدتی قبل از تدفین شهدای گمنام در این محل،هنگامی که ایشان به زیارت قبور مطهر شهدا در بهشت زهرا(سلام الله علیها)رفته بودند.برسر مزارشهید پلارک حاضر شده و عکس برادرش را به همراه این شهید و چند رزمنده دیگر مشاهده می کندوشهید پلارک را به جده اش حضرت فاطمه زهرا(س)قسم می دهند که عنایت بفرمایند خبری از برادر مفقودش برسانند تاخانواده از چشم انتظاری درآیند،چندشب بعد از این توسل،خواهر شهید در رویای صادقه مشاهده می نمایدکه شهیدحمید رضا در منطقه پونک با جمعیت زیادی در حال حرکت است،وقتی علت را از ایشان جویا می شودمی گوید:

"اینها برای تشییع من آمده اندوبنده هم به اذن خداوند همه انها را شفاعت می کنم."

 

 

يکشنبه 28 3 1391 8:8 بعد از ظهر
(0) نظر
برچسب ها :
عید غدیر خم

 

واقعه غدیر حادثه اى تاریخى نیست که در کنار دیگر وقایع بدان نگریسته شود. غدیر تنها نام یک سرزمین نیست. یک تفکر است، نشانه و رمزى است که از تداوم خط نبوّت حکایت مى کند. غدیر نقطه تلاقى کاروان رسالت با طلایه داران امامت است.

آرى غدیر یک سرزمین نیست، چشمه اى است که تا پایان هستى مى جوشد، کوثرى است که فنا برنمى دارد، افقى است بى کرانه و خورشیدى است عالمتاب.

   داستان غدیر خم

 

يکشنبه 28 3 1391 5:55 بعد از ظهر
(0) نظر
برچسب ها :
هراس شبکه من و تو از شهدا

به گزارش جهان به نقل از جام نیوز، مجری زن برنامه گفت: «نام میدان کاج خیلی کوتاه است ولی نام میدان شهید حسن تهرانی مقدم طولانی است و کسانی که می خواهند به این میدان بروند باید وقت زیادی صرف کنند تا به راننده تاکسی نام این میدان را بگویند.» - وی که از این اقدام شهرداری تهران به خشم آمده بود چنین اقداماتی را بیهوده و بدون ثمر توصیف کرد. - این در حالی است که شهدای انقلاب اسلامی ایران نه تنها وقت خود را بلکه جان خود را در راه آزادی و امنیت ما دادند تا ما بتوانیم در امنیت کامل زندگی کنیم و اینک شبکه من وتو در اقدامی همسو با منافع صاحبان خود یعنی دولتمردان انگلیس به انتشار نام شهدا اعتراض می کند و این ...

شنبه 27 3 1391 9:42 بعد از ظهر
(0) نظر
برچسب ها :
X